من هستم...
تو هستی..
من لبخند میزنم..
تو..رو موهای مشکی ام..
با آبرنگ..
گل شقایق نقاشی میکنی..
من زیبا میشوم..
تو غرق در من میشوی..
من مهربان میشوم..
تو مهربانی میکنی..
من از خواب می پرم...
تو نیست میشوی...
من هراسان میشوم..
تو گم میشوی...
تو غبار میشوی...
و من..
باز چشم هایم را میبندم..
شاید تو پیدا شوی...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد!
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
کسی درد خندیدنم را نفهمید "
و از ریشه پوسیدنم را نفهمید
همان اول راه او از من جدا شد
که به بیراهه پیچیدنم را نفهمید
زمین و زمان پشت سر میزد اما
کسی بر زمین خوردنم را نفهمید
چنان نرم و آهسته در خود شکستم
که حتی ترک خوردنم را هم نفهمید
یکی از سرگرمیهای کمی عجیب و غریب من در زندگی ،این است که نحوه مرگ و مراسم های بعد از آن را برای خودم طرح ریزی کنم ،آنقدر از این کار لذت می برم که نگو !! به سناریو آن خیلی فکر می کنم ، گاهی صحنه ای را کم یا زیاد می کنم ، موسیقی متن را عوض می کنم یا ترتیب صحنه ها را ...
الان به طور مستقیم به خودکشی فکر نمی کنم [البته به نظرم راه حل جالبی است برای پایان زندگی . در هر صورت از مردن در نود و بوقی سال یا مردن در تصادف (که البته بعد از خودکشی بهترین نوع مرگ است ) بهتر است.]
اولین چیزی که به آن فکر کرده ام این است که دیگران چطور از مرگ من آگاه خواهند شد ؟ این صحنه را خیلی باز نویسی کردم و هنوز هم به نتیجه قاطعی نرسیدم .دوست دارم مرگم نزدیکیهای غروب باشد ،گرگ و میش غروب!!!
چیزی که اصلا دوست ندارم این است که پیکره ام بخصوص صورتم آسیب زیادی دیده باشد ،حداکثر یک کبودی یا جای زخم ،ترجیحا روی پیشانی !
پائیز را برای مرگ ترجیح می دهم ،شاید چون تصویر من از مرگ گره خورده به تصویر های مرگ مادرم باشد در پائیز ۸۳ ،شاید هم نه !! در هر صورت دوست ندارم که مراسم به خاک سپاری خیلی شلوغی داشته باشم ،،دوست ندارم که قبرکن ها خاک رویم بریزند و دوست دارم که نم باران،یا حتی باران شدیدی بیاید.دوست ندارم صدای جیغ و داد بیاید.
می خواهم که مراسم در هیچکدام از محلهای رسمی مثل مسجد ،رستوران و...نباشد ،اصلا از مراسم زمان دار و مشخص و با پذیرایی های معمول خوشم نمی آید.بیشتر ترجیح می دهم که خانه ام محل جمع شدن کسانی باشد که دوست دارند در این موقعیت کنار هم باشند .
چند آهنگ هم هست که دوست دارم پخش شود .
و خانه نیمه تاریک را ترجیح می دهم ، عاشق شمع هستم ،هرکجا که باشد ،خانه ،قبرستان ،...
به آن فکر می کنم ،جزئیاتش برایم جالب است ،با خودم می گویم ،تو که دیگر نیستی ،این به سلیقه بازماندگان بستگی دارد.اما این موضوع برایم کشش خاصی دارد.مثل یک معاشقه کوتاه با زنده بودن الانیم ، با کلماتی بی ربط که در میانه راه باید از آن بازگشت...
ای کاش برای آخرین بار دستان تو را در دستم لمس می کردم
ای کاش یک بار دیگر در چشمان همچون دریایت نگاه می کردم
ای کاش برای آخرین بار حس تو را در مورد خود می دانستم
ای کاش برای اولین بار سر روی شانه های پر مهرت می گذشتم
ای کاش در کنارم می ماندی و مرا تنها نمی گذاشتی
وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود
و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،
من با کوله باری از غم و درد می روم
و تو را با تمام خاطرات دیرین
در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم
اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد
روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام
نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم
چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است
هر کس از کنار من رد میشود
با ناخن هایش روحم را خراش می دهد
دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم
من همیشه از سکوت گریزان بودم ،
سال ها است که سکوت کرده ام
و اینک ترس من را تکان می دهد
و من پیوسته به عقب بر میگردم
و از خود این سوال را بارها پرسیده ام
که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟
روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟
روز مرگ من نزدیک است !
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان براورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که کفشهایشان درد می کند
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه ی ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شاخه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
اولین قلم
حرف حرف درد را در دلم نوشته است
دست سرنوشت خلوت درد را با گلم سرشته است
دفتر مرا دست درد میزند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد.... حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟؟؟؟؟
چه سکوتی ست
دنیایم خالی شده
از رنگ ها
از صداها
از نگاهها
درست بگویم از آدمها
توان مقابله برایم نمانده
پاروها را رها کرده ام
و تن به جریان این آب کدر داده ام
تا مرا به هر کجا که میخواهد ببرد
آری !
دیگر آموخته ام که هیچ چیز در این دنیا تغییر نخواهد کرد
و ما چه ساده ایم که فکر میکنیم میتوانیم دنیا را عوض کنیم
چه ساده ایم که گمان میکنیم تفاوتی در آدمها هست
چه ساده ایم که گمان میکنیم خوبی و بدی با هم فرق دارند !
آری !
آموخته ام که باید همان باشم که از من ساخته اند
برایم تفاوتی ندارد
سیاهی شب
و روشنایی روز .
برایم تفاوتی ندارد
سوز و سرمای زمستان
با ماسه های داغ ساحل در ظهر یک روز تابستانی
همه چیز برایم یکسان است
گریزی نیست
گریزی نیست از تسلیم روزگار شدن
یا رب تو گلم سرشته ای من چه کنم ؟
پشم و قصبم تو رشته ای من چه کنم ؟
هر نیک و بدی که آید از به وجود
تو بر سر من نبشته ای من چه کنم ؟
من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم
که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم
من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
هراس از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره
اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم
می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم
زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن
ظریفاشون زود میمیرن،دیرتراونا که سختن
این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا
به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا
کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره
یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره
به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره
می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از پرسید :" می گویند که فردا شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هـــــیچ کمکی چگونه می توانم برای زند گی به آنجا بروم؟"
خداوند پاسخ داد :" از میان بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد ."
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
-اینجا در بهشت ، من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد :" فرشته ی تو برایت آواز می خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
کودک ادامه داد:" من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟"
خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد می دهد که چگونه صحبت کنی ."
کودک با ناراحتی گفت :" وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کار کنم ؟"
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :" فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ."
کودک سرش را برگرداند و پرسید :" شنیده ام درزمین انسان های بدی هم زند گی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟"
-"فرشته از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود."
کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ، ناراحت خواهم بود."
خداوند لبخند زد و گفت :" فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صدایی اززمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :" خدایا ! اگر باید همین حالا بروم. لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید."
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :" نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی."
در تب وتاب گیروداری دیگر مانده ام .زمانش را به یاد ندارم یک روز یک ماه ...اصلا هیچی به خاطر ندارم فقط میدانم چندی است که میان بازوان مردی که میتواند تمام جهان را در آغوش بگیرد حبس شده ام .له شده ام ومیخواهم بگریزم .خودم راخلاص کنم ورها شوم وکوی به کوی بروم .نفس بکشم .شعر بخوانم وبی واهمه از مردی لاغر ولی باهیبت فریاد بزنم .شعر بخوانم ونسیم صبحگاهی بهاری را فروببرم وپوستم را به گرمای محو خورشید بسپارم .