کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

بروم؟؟/

من رفتم ... می رو جایز نیست . ...
                   من رفتم .

چینی بند زن

 
تو کوچه ها داد می زد : چینی بند زن اومده . چینی بــــنـــــد زن اومــــــده.
چینی شکسته رو بند می زنه .
منم سرمو از پنجره آووردم بیرون : چینی بند زن ! چینی بند زن! یه دل شکسته رو بند می زنی ؟؟
 
 
یکی نیست بگه مگه دل شکسته رو هم می شه بند زد . تازه اگه بشه هم . جاش باز معلوم می شه . مگه نه ؟؟؟

دار

دارها برای که بر پا می شوند؟
دارها برای چه بر پا می شوند ؟
 
 
 
صدام هم رفت .
 
حیدر بابا دونیـــــــا یالان دونیادی         افلاطوندان نوحدان قالان دونیادی
هر کیمسیه هر نه وئریپ آلیپدی         اوندان فقط بیر قوری آد قالیپـــدی
 
 

سوژه

سوژه می خوام واسه خنده. خیلی وقت از ته دل نخندیدم .
 

مادر بزرگ

 

سلام  مادر  ؛

 

شانه هایت کجاست ؟

گریه دارم مادر ، گریه دارم

هوای چشمانم طوفانی شده

منتظر گرمی دشت شانه های توست

برای باریدن !

می خواهم فریاد بزنم مادر

فریاد

می دانی ؟

مادربزرگ حالش خراب است

گویی ذره ذره ی وجودم زیر بارش سنگین تگرگی خاکستری رنگ له شدند

و من ،

در التهاب و دیوانگی

همه می گویند :

مادر بزرگ به زودی غزل خداحافظی را می سراید

اما یک چیز تسکینم می دهد

مادر بزرگ من شاعر باران است

و برای سرودن غزلهایش

همیشه باران را بهانه دارد

امروز از عمق وجودم

به خدا

به آن خدای سفید و سبز و صورتی

به آن خدای خوشبو و خوش عطر

به آنکه در بال پروانه ها خانه دارد

به آنکه لابه لای گلبرگهای صورتی رنگ گلهای محمدی مهمانی عطر و اشک و عشق میگیرد

به آنکه . . .

به آنکه به مهمانی لانه ی مورچه ها ی سیاه و قرمز می رود

و با آنها یک فنجان آفتاب می نوشد

به آنکه تمام زیبایی های دنیا را خلق کرده است

می گویم :

 

خدایا باران نفرست

 

تا بارانی نشوم

 

من امروز بعد از مادر؛ کویر را دوست دارم

تشنگی می خواهم ، عطش را می پرستم

 

نبار ای باران نبار

 

من فقط مادر را می خواهم و آفتاب سوزان را و مادر بزرگ را

من اصلا دوست ندارم مادر بزرگ حس غزل سرودن داشته باشد

 

نبار ای باران نبار؛

 

خدایا

صدای این کرکس ترین پرنده را بشنو،

صدای این خارترین علف را،

این ناموزون ترین ترانه ، این بدترین بنده صدایت می زند

 

باران نمی خواهم ؛

 

خدایا

به حق بارانی که از چشمانم سرازیر کردی

سلام من را به باران برسان

و بگو

کمی صبر کند

کمی مهلتم دهد

یک سبد کوچک ، فقط یک سبد لحظه به من ببخشد

 

من امروز خود بارانی ام ،

 

باران نمی خواهم ؛

.

.

.

پاسخهای زیبای ریاضی

بدون شرح ....
 
اینم بسط چند جمله ای توسط آقای پیتر
بعد از تمرینها زیاد این دانشجو به این نتیجه رسیده (این دانشجو خر خون بوده)
 
 
آخر عاقبت حل مسائل پیچیده ریاضی
 
 
حالا دانشجویاننیرو که زیاد مساله حل می کنند تشویق کنید .

شوکه

یادمه وقتی به دنیا اومدم به قدری شوکه بودم که تا دوساعت گریه می کردم . تا دوسالم نتونستم حرف بزنم . شما چی؟
تنها کسی که شکه نشد و تونست حرف بزنه عیسی پسر مریم بود . اونم به خاطر اینکه بابا نداشت . وگر نه آدم به دنیا بیاد و یک مرد گنده که چند برابر خودش هیکل داره ببینه خوب شوکه می شه دیگه !!!!؟؟؟؟؟ 

بوسه

 
 

آنقدر بوسیدمش تا خسته شد
خسته از بوسیدن پیوسته شد
خواست لب را بر شکایت وا کند
لب نهادم بر لبش تا بسته شد

یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستا نش  به زیر پوششی ازگرد پنهان
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر « جوانان » را ورق می زد .
برای اینکه بی خود های وهوی میکرد با آن شور بی پایان
تساوی های جبر را نشان می داد
با خطی خوانا بر روی تختخه ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود ، تساوی را چنین نوشت
« یک با یک برابر است »
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
به آرامی سخن سر داد .
نگاه بچه ها ناگه به یکسو خیره گشت و معلم
بر جای ماند .
او پرسید اگر یک فرد انسان
واحد یک بود ، آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدحشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود .
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیرو رو میشد .
حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود
نان دمال مفتخوران از کجا آماده میگردید ؟
یا چه کسی دیوار چین ها را بنا میکرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
بس که پشتش زیر بار فقر خم میشد ؟
یا که زیر غربت شلاق له میگشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کسی آزادگان را در قفس میکرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خود بنویسید
« یک با یک برابر نیست »

تذکر برف بازی

بعد از برف بازی دیروز برخی عناصر آدم فروش شرکت موضوع را به گوش رئیس قسمت رسانده بودند و ایشون هم به ما تذکر فرمودند . البته خودمونیم هیچ وقت این تذکرها تو گوش ما نرفته و نمی ره . ما هم که آبمون با این رئیس تو یه جوب نمی ره  برای همین به خود من چیزی نگفت ترسید باز هم بهش جواب پس بدم و آبروش پیش برو بچ همکار بره .
ولی خودمونیم چند مدته که خیلی دختر گستاخی شدم و تو شرکت به حرف هیچ احد الناسی را نمی آیم . خوب آخه حرف زور می گن و انصاف و رعایت نمی کنند .
حالم از هر چی رئیس بی منطق به هم می خوره . یک شخصیت ترسو که دوست داره خودشو همه کاره نشون بده . آدمی که صبحش تا شب تو شرکت سپری می شه و فقط باید مثل حمال کار کنه . نه خانواده حالیش می شه نه خوشی و نه خنده و نه هیچ چیز دیگه . به نظر من این آدم اصلا زندگی نمی کنه که . زندگی که این نیست تازه انتظار داره که ما هم مثل خودش باشیم . همیشه باید همه مشغول کارشون باشن . تا می تونه به کسی مرخصی نمی ده . هیچ کس حق حرف زدن با همکارش رو نداره مگر در حیطه کاری . خلاصه یه دیکتاتوره . ولی با همه اینا عرضه هیچ کاری رو هم نداره . مثلن : امسال به ما مرخصی استعلاجی تو شرکت ندادن . تو همه قسمتها اعم از کارگاه ساختمان اداری و .. همه روسا به نحوی مرخصی استعلاجی یا به اسم تشویقی از مدیر عامل برای پرسنلشون گرفتن . ما بچه های مهندسی فنی هم کلی اعتراض به این رئیس بی عرضه کردیم . گوش نکرد آخرش یه نامه نوشتیم خطاب به مدیر عامل و امضا کردیم و دادیم دستش . که از طرف ما با مدیر عامل صحبت کنه ولی بزمجه ترسو فقط نامه رو برده بود داده بود به منشی مدیر عامل . خوب آخه ترسو خودمون هم بلد بودیم این کار رو بکنیم . تازه الان هم که دارم اینارو می نویسم یارو تن لشش اون بالا نشسته .داره تو کار مردم فضولی می کنه . تو قسمت فنی مهندسی حکومت نظامی برقرار کرده ما هم که زیر بار حرف زور نمی ریم  با ما در افتاده . خیلی دوست داره که منم مثل بقیه سرم رو بندازم پایین و مثل بقیه بهش چشم چشم بگم ولی این آرزو رو به گور می بره . از بچگی زیر بار حرف زور نرفتم . و از آدمهای زورگو متنفرم .
 از ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر تو این شرکت عمرمون تلف می شه . از دست این یارو افسردگی هم گرفتیم .

 
 

من هیچی نیستم! نه از خاکم ، نه از بادم ،

 نه در بندم ، نه آزادم .

 نه من لیلاترین مجنون ، نه شیرینم ، نه فرهادم .

 نه از آتش ، نه از برگم ، نه از کوهم ، نه از سنگم .

 فقط مثل تو غمگینم ، فقط مثل تو دلتنگم

اولین برف

وای
امروز چه روز خوبی . وقتی صبح از خواب پا شدم و دیدم . برف باریده کلی ذوق کردم . دل می خواست سر کار نرم و تا شب برف بازی کنم . ولی خوب باید می رفتم . سریسمون دیر رسید و دیر هم سر کارم رسیدم .  اصلا تو محل کارم سر جام بند نبودم . همش دلم می خواست برم حیاط  کارخونه و بر ف بازی کنم .  آخرشم با دو تا از همکارای شلوغمون از دست رئیس مشنگ قسمت جیم زدیم و رفتیم حیاط . کلی برف بازی کردیم . ولی چشمتون روز بد نبیند چند تا از همکارای گردن کلفت از ژنجره دیده بودن که داریم برف بازی می کنیم و تازه معاون رئیس هم ما را دیده بود . ولی مهم نیست به حالش می ارزید .
از اینکه برف باریده خیلی خوشحالم .
همیشه روزای بارونی و برفی بهترین روزهای زندگی من هستند .
به امید برف بیشتر .

فرداها

 

naziiiiiii

شاید فرداها دیر باشد .......

ارزش زن در اسلام

بدون شرح

از کتاب سنن النبی نوشته علامه سید محمد حسین طباطبایی ( از این کتاب تعداد 6000 نسخه در یکی از بزرگترین و معتبرترین صنایع ایران به مناسبت سال پیامبر پخش شده است .)

 

رسول خدا به زنان سلام می کرد و آنان نیز پاسخ می گفتند و امیرالمومنین نیز به زنان سلام می کرد ولی کراهت داشت به زنان جوان سلام کند و می فرمود : می ترسم از آهنگ صدای آنها خوشم آید ،آنگاه زیان این کار بیش از اجری که در نظر دارم بر من وارد شود.

 

حضرت رضا فرمود سه چیز از سنت پیامبران است :عطر زدن ، زدودن موهای زاید بدن و آمیزش زیاد با همسران.

 

رسول خدا فرمود :روشنی چشم من در نماز ،و لذتم در زنان قرار داده شده است .

 

حضرت رضا می فرمود : خداوند شب را و نیز زنان را مایه آرامش قرار داده. و از سنت است در شب ازدواج کردن و طعام دادن.

 

رسول خدا فرمود : ابراهیم خلیل مردی غیرتمند بود و من از او غیرتمند ترم !!

 

بکربن محمد گوید : از امام صادق درباره ازدواج موقت پرسیدم ،فرمود : من دوست ندارم مسلمانی بمیرد در حالیکه سنتی از رسول خدا مانده باشد و او بدان عمل نکرده باشد.

 

ابوقلابه گوید : رسول خدا هرگاه با زن باره ازدواج می کرد هفت روز نزد او می ماند و هر گاه با زن بیوه ازدواج می کرد سه روز نزد او می ماند.

 

رسول خدا فرمود : هر بازی و سرگرگرمی باطل و ناروا ست مگر سه بازی : تیر اندازی ،تعلیم اسب و بازی و شوخی با همسر که از سنت است .

 

رسول خدا فرمود : ختنه برای مردان سنت است و برای زنان کرامت !!!

 

امام صادق فرمود : از سنت است که شخص را به نام پدرش (یا به نام پسرش )کنیه بگذارند.

 

از رسول خدا روایت است که چون می خواست با بانویی ازدواج کند ،زنی را نزد او می فرستاد و به او می فرمود : صفحه گردن او را بو کن،زیرا اگر بوی گردنش پاکیزه بود عرق بدنش نیز پاکیزه خواهد بود...0

 

امام صادق فرمود : رسول خدا چون دهه آخر ماه رمضان می شد در مسجد اعتکاف می کرد ..... یکی گفت : از زنان نیز کناره می گرفت ؟ فرمود: نه، از زنان کناره نمی گرفت.

 

رسول خدا هرگاه می خواست در جنگی شرکت کند زنان را بر گرد خود جمع می کرد و با آنان مشورت می کرد آنگاه هرچه می گفتند بر خلاف آن عمل می کرد!!!!

 

دل خوش سیری چند؟

 

چه سکوتی ست

دنیایم خالی شده

از رنگ ها

از صداها 

از نگاهها

درست بگویم از آدمها

توان مقابله برایم نمانده

پاروها را رها کرده ام

و تن به جریان این آب کدر داده ام

تا مرا به هر کجا که میخواهد ببرد

آری !

دیگر آموخته ام که هیچ چیز در این دنیا تغییر نخواهد کرد

 و ما چه ساده ایم که فکر میکنیم میتوانیم دنیا را عوض کنیم

چه ساده ایم که گمان میکنیم تفاوتی در آدمها هست

چه ساده ایم که گمان میکنیم خوبی و بدی با هم فرق دارند !

آری !

آموخته ام که باید همان باشم که از من ساخته اند

برایم تفاوتی ندارد

سیاهی شب

و روشنایی روز .

برایم تفاوتی ندارد

سوز و سرمای زمستان

با ماسه های داغ ساحل در ظهر یک روز تابستانی

همه چیز برایم یکسان است

گریزی نیست

گریزی نیست از تسلیم روزگار شدن

 

 

 

 

دل خوش سیری چند ؟

    دل خوش سیری چند ؟

         دل خوش سیری چند؟