می خوام راجع به این جنین که در وجودم هست بنویسیم . فکر می کنم الان ۳ هفته باشه . اندازه اش حتی به ۱ سانت هم نمی ره . ۷ - ۸ میلی متر باید باشه . الان قلبش داره تشکیل می شه .
وقتی بهش فکر می منم احساس مادر شدن وجودم رو فرا می گیره . و لی نمی دونم ادامه بدم یا نه ؟ مشکلات الان رو که کنار بگذاریم . از آینده می ترسم . می ترسم از روزی که من بمیرم و بچم تنها بمونه . دوست ندارم مثل مادرم بی وفا باشم . حتی آینده رو هم نمی تونم تصور کنم . می خوام تنها باشم تنهای تنهای تنها . تنهایی بچم رو به دنیا بیارم و بشه عروسک بچگیهای من . باهاش بازی کنم حرف بزنم . درد دل کنم . دلم می خواد سنگ صبورم بشه . امید زندگیم بشه . نمی خوام حتی یک لحظه ازش جدا بشم. همش فکر می کنم بعد از به دنیا اومدنش چطوری دست غریبه ها بسپرمش و سر کار برم . نمی دونم چی کار کنم . خوشحال باشم یا غمگین . ولی خیلی غمگینم دست خودم نیست .