کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

می خوام راجع به این جنین که در وجودم هست بنویسیم . فکر می کنم الان ۳ هفته باشه . اندازه اش حتی به ۱ سانت هم نمی ره . ۷ - ۸ میلی متر باید باشه . الان قلبش داره تشکیل می شه .
وقتی بهش فکر می منم احساس مادر شدن وجودم رو فرا می گیره . و لی نمی دونم ادامه بدم یا نه ؟  مشکلات الان رو که کنار بگذاریم . از آینده می ترسم . می ترسم از روزی که من بمیرم و بچم تنها بمونه . دوست ندارم مثل مادرم بی وفا باشم . حتی آینده رو هم نمی تونم تصور کنم .  می خوام تنها باشم تنهای تنهای تنها . تنهایی بچم رو به دنیا بیارم و بشه عروسک بچگیهای من . باهاش بازی کنم حرف بزنم . درد دل کنم . دلم می خواد سنگ صبورم بشه . امید زندگیم بشه . نمی خوام حتی یک لحظه ازش جدا بشم. همش فکر می کنم بعد از به دنیا اومدنش چطوری دست غریبه ها بسپرمش و سر کار برم . نمی دونم چی کار کنم . خوشحال باشم یا غمگین . ولی خیلی غمگینم دست خودم نیست .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد