کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

من چه کنم ؟

 

چه سکوتی ست

دنیایم خالی شده

از رنگ ها

از صداها 

از نگاهها

درست بگویم از آدمها

توان مقابله برایم نمانده

پاروها را رها کرده ام

و تن به جریان این آب کدر داده ام

تا مرا به هر کجا که میخواهد ببرد

آری !

دیگر آموخته ام که هیچ چیز در این دنیا تغییر نخواهد کرد

 و ما چه ساده ایم که فکر میکنیم میتوانیم دنیا را عوض کنیم

چه ساده ایم که گمان میکنیم تفاوتی در آدمها هست

چه ساده ایم که گمان میکنیم خوبی و بدی با هم فرق دارند !

آری !

آموخته ام که باید همان باشم که از من ساخته اند

برایم تفاوتی ندارد

سیاهی شب

و روشنایی روز .

برایم تفاوتی ندارد

سوز و سرمای زمستان

با ماسه های داغ ساحل در ظهر یک روز تابستانی

همه چیز برایم یکسان است

گریزی نیست

گریزی نیست از تسلیم روزگار شدن

 

 

یا رب تو گلم سرشته ای من چه کنم ؟

پشم و قصبم تو رشته ای من چه کنم ؟

هر نیک و بدی که آید از به وجود

تو بر سر من نبشته ای من چه کنم ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ق.ظ http://mehdi-211.persianblog.com

سلام.حرف هات خیلی نا امیدانه بود...چرا؟ هر موقع بخوای و اراده کنی بدون توجه به اطرافت و اطرافیانت می تونی تغییر کنی...البته با تمام این حرف ها با شعر آخر موافقم...اگر خدا از اول آچار به دستت نده هیچ وقت نمیشه با دست خالی ماشین زندگی رو رو به راه کرد...اما نباید به این بهونه زندگی رو رها کرد...برات آرزوی موفقیت می کنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد