وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود
و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،
من با کوله باری از غم و درد می روم
و تو را با تمام خاطرات دیرین
در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم
اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد
روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام
نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم
چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است
هر کس از کنار من رد میشود
با ناخن هایش روحم را خراش می دهد
دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم
من همیشه از سکوت گریزان بودم ،
سال ها است که سکوت کرده ام
و اینک ترس من را تکان می دهد
و من پیوسته به عقب بر میگردم
و از خود این سوال را بارها پرسیده ام
که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟
روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟
روز مرگ من نزدیک است !
مرگ یک زندگیست - حیاتی دوباره است - دیشب خواب مادر بزرگ را دیدم - دیدم که چیزی پخته و بمن میگوید بخور و من خوردم - بیدار شدم دوباره خوابیدم اینبار خواب نامادری ام را دیدم توی نهر آب - ناخواهری ام داشت میرفت - باز بیدار شدم از شب ها دیگر خوشم نمیاید از روزها هم از آدمها هم از زندگی هم - بخدا دیگر خسته شده ام - آرزوی رفتن دارم - و به یک آرامش مطلق رسیدن - چه چیزی مرا وامیدارد تا زنده باشم و زندگی کنم ؟ به کدام امید به کدام آرزو ؟؟؟
فرداها میایند و میروند - بی رنگ بی بو بی طعم بی خاصیت !
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از امروزها دیروز ها
بعدمن نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام و ننگ