حال عجیبی دارم .
نمی دانم شادم یا غمگین .
تا دیروز شاد بودم . وقتی به آن موجود کوچولویی که داره تو وجودم رشد می کنه فکر می کردم خوشحال بودم . ولی هر چی بیشتر می گذره بیشتر غم وجودمو فرا می گیره .
همه دردهای من درد بی مادری . اگر مادرم بود اینقدر نگران نبودم . کسی بود که مراقبم باشه . الانم شاید اطرافیان بخوان بهم برسن و مراقبم باشن ولی میدونم به خاطر سلامتی من نیست بیشتر به خاطر بچه است . یکی به خاطر اینکه پدر می شه و میخواد بچش سالم باشه یکی داره نوه دار میشه و ....همه به خاطر این بچه مراقبن . نه به خاطر خودم و من این وضعیت را دوست ندارم . برای همین دوست ندارم کسی بدونه که بچه دارم . دوست دارم تنهایی بدون اینکه کسی بدونه این نه ماه رو بگذرونم و تنهایی بچه ام و به دنیا بیارم . دوست دارم برم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه . خودم باشم و بچه ام . و مادرم .
دلم برای مادرم تنگ شده .
کسی درد خندیدنم را نفهمید "
و از ریشه پوسیدنم را نفهمید
همان اول راه او از من جدا شد
که به بیراهه پیچیدنم را نفهمید
زمین و زمان پشت سر میزد اما
کسی بر زمین خوردنم را نفهمید
چنان نرم و آهسته در خود شکستم
که حتی ترک خوردنم را هم نفهمید