کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

مادر می شوم

حال عجیبی دارم .
نمی دانم شادم یا غمگین .
تا دیروز شاد بودم . وقتی به آن موجود کوچولویی که داره تو وجودم رشد می کنه فکر می کردم خوشحال بودم . ولی هر چی بیشتر می گذره بیشتر غم وجودمو فرا می گیره .
همه دردهای من درد بی مادری . اگر مادرم بود اینقدر نگران نبودم . کسی بود که مراقبم باشه . الانم شاید اطرافیان بخوان بهم برسن و مراقبم باشن ولی میدونم به خاطر سلامتی من نیست بیشتر به خاطر بچه است . یکی به خاطر اینکه پدر می شه و میخواد بچش سالم باشه یکی داره نوه دار میشه و ....همه به خاطر این بچه مراقبن . نه به خاطر خودم و من این وضعیت را دوست ندارم . برای همین دوست ندارم کسی بدونه که بچه دارم . دوست دارم تنهایی بدون اینکه کسی بدونه این نه ماه رو بگذرونم و تنهایی بچه ام و به دنیا بیارم . دوست دارم برم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه . خودم باشم و بچه ام . و مادرم .
دلم برای مادرم تنگ شده .
 
 

کسی درد خندیدنم را نفهمید "
و از ریشه پوسیدنم را نفهمید
همان اول راه او از من جدا شد
که به بیراهه پیچیدنم را نفهمید
زمین و زمان پشت سر میزد اما
کسی بر زمین خوردنم را نفهمید
چنان نرم و آهسته در خود شکستم
که حتی ترک خوردنم را هم نفهمید

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد