کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

روز مرگ من نزدیک است .

وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود

 

و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،

 

من با کوله باری از غم و درد می روم

 

و تو را با تمام خاطرات دیرین

 

در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم

 

اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد

 

روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام

 

نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم

 

چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است

 

هر کس از کنار من رد میشود

 

با ناخن هایش روحم را خراش می دهد

 

دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم

 

من همیشه از سکوت گریزان بودم ،

 

 سال ها است که سکوت کرده ام

 

و اینک ترس من را تکان می دهد

 

 و من پیوسته به عقب بر میگردم

 

و از خود این سوال را بارها پرسیده ام

 

که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟

 

روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟

 

 روز مرگ من نزدیک است !

 

 

چیزی به پایان راه نمانده . احساس می کنم دارم به لحظه مرگم نزدیک می شم .  حس عجیبی بعضی وقتها تمام وجودمو فرا می گیره . حس مرگ . به لحظه مرگم فکر می کنم . به اینکه چطوری ممکنه از این دنیا برم . زیاد دور نیست . بیشتر از دو سال طول نمی کشه . وقتی به مرگ فکر می کنم اصلا حس ترس ندارم . همش به این فکر می کنم که ممکنه یه غده تو هیپوفیز مغزم باشه . البته زیاد نمی ترسم . چون اکثر این غده ها خوش خیمند . برای دکتر رفتن هم عجله ندارم . چون از مرگ نمی ترسم . تمام علائم این بیماری رو دارم .

وقتی فکر می کنم که هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شم . خوشحالتر می شم . فقط یه چیز نگرانم می کنه . و اون تنهایی فرشته کوچولوی منه . با رفتن من از اینی که هست تنهاتر میشه .

خدایا خودت به خواهر کوچولوی من کمک کن .

درد های من

دردهای من

 جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن در آورم

نعره نیستند

تا ز نای جان براورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که کفشهایشان درد می کند

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه ی ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شاخه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

اولین قلم

حرف حرف درد را در دلم نوشته است

دست سرنوشت خلوت درد را با گلم سرشته است

دفتر مرا دست درد میزند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد.... حرف نیست

درد نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟؟؟؟؟

من چه کنم ؟

 

چه سکوتی ست

دنیایم خالی شده

از رنگ ها

از صداها 

از نگاهها

درست بگویم از آدمها

توان مقابله برایم نمانده

پاروها را رها کرده ام

و تن به جریان این آب کدر داده ام

تا مرا به هر کجا که میخواهد ببرد

آری !

دیگر آموخته ام که هیچ چیز در این دنیا تغییر نخواهد کرد

 و ما چه ساده ایم که فکر میکنیم میتوانیم دنیا را عوض کنیم

چه ساده ایم که گمان میکنیم تفاوتی در آدمها هست

چه ساده ایم که گمان میکنیم خوبی و بدی با هم فرق دارند !

آری !

آموخته ام که باید همان باشم که از من ساخته اند

برایم تفاوتی ندارد

سیاهی شب

و روشنایی روز .

برایم تفاوتی ندارد

سوز و سرمای زمستان

با ماسه های داغ ساحل در ظهر یک روز تابستانی

همه چیز برایم یکسان است

گریزی نیست

گریزی نیست از تسلیم روزگار شدن

 

 

یا رب تو گلم سرشته ای من چه کنم ؟

پشم و قصبم تو رشته ای من چه کنم ؟

هر نیک و بدی که آید از به وجود

تو بر سر من نبشته ای من چه کنم ؟