کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

می خوام راجع به این جنین که در وجودم هست بنویسیم . فکر می کنم الان ۳ هفته باشه . اندازه اش حتی به ۱ سانت هم نمی ره . ۷ - ۸ میلی متر باید باشه . الان قلبش داره تشکیل می شه .
وقتی بهش فکر می منم احساس مادر شدن وجودم رو فرا می گیره . و لی نمی دونم ادامه بدم یا نه ؟  مشکلات الان رو که کنار بگذاریم . از آینده می ترسم . می ترسم از روزی که من بمیرم و بچم تنها بمونه . دوست ندارم مثل مادرم بی وفا باشم . حتی آینده رو هم نمی تونم تصور کنم .  می خوام تنها باشم تنهای تنهای تنها . تنهایی بچم رو به دنیا بیارم و بشه عروسک بچگیهای من . باهاش بازی کنم حرف بزنم . درد دل کنم . دلم می خواد سنگ صبورم بشه . امید زندگیم بشه . نمی خوام حتی یک لحظه ازش جدا بشم. همش فکر می کنم بعد از به دنیا اومدنش چطوری دست غریبه ها بسپرمش و سر کار برم . نمی دونم چی کار کنم . خوشحال باشم یا غمگین . ولی خیلی غمگینم دست خودم نیست .

مادر می شوم

حال عجیبی دارم .
نمی دانم شادم یا غمگین .
تا دیروز شاد بودم . وقتی به آن موجود کوچولویی که داره تو وجودم رشد می کنه فکر می کردم خوشحال بودم . ولی هر چی بیشتر می گذره بیشتر غم وجودمو فرا می گیره .
همه دردهای من درد بی مادری . اگر مادرم بود اینقدر نگران نبودم . کسی بود که مراقبم باشه . الانم شاید اطرافیان بخوان بهم برسن و مراقبم باشن ولی میدونم به خاطر سلامتی من نیست بیشتر به خاطر بچه است . یکی به خاطر اینکه پدر می شه و میخواد بچش سالم باشه یکی داره نوه دار میشه و ....همه به خاطر این بچه مراقبن . نه به خاطر خودم و من این وضعیت را دوست ندارم . برای همین دوست ندارم کسی بدونه که بچه دارم . دوست دارم تنهایی بدون اینکه کسی بدونه این نه ماه رو بگذرونم و تنهایی بچه ام و به دنیا بیارم . دوست دارم برم یه جای دور که هیچ آشنایی نباشه . خودم باشم و بچه ام . و مادرم .
دلم برای مادرم تنگ شده .
 
 

کسی درد خندیدنم را نفهمید "
و از ریشه پوسیدنم را نفهمید
همان اول راه او از من جدا شد
که به بیراهه پیچیدنم را نفهمید
زمین و زمان پشت سر میزد اما
کسی بر زمین خوردنم را نفهمید
چنان نرم و آهسته در خود شکستم
که حتی ترک خوردنم را هم نفهمید

 

 

مرگ من

یکی از سرگرمیهای کمی عجیب و غریب من در زندگی ،این است که نحوه مرگ و مراسم های بعد از آن را برای خودم طرح ریزی کنم ،آنقدر از این کار لذت می برم که نگو !! به سناریو آن خیلی فکر می کنم ، گاهی صحنه ای را کم یا زیاد می کنم ، موسیقی متن را عوض می کنم یا ترتیب صحنه ها را ...

الان به طور مستقیم به خودکشی فکر نمی کنم [البته به نظرم راه حل جالبی است برای پایان زندگی . در هر صورت از مردن در نود و بوقی سال یا مردن در تصادف (که البته بعد از خودکشی بهترین نوع مرگ است ) بهتر است.]

اولین چیزی که به آن فکر کرده ام این است که دیگران چطور از مرگ من آگاه خواهند شد ؟ این صحنه را خیلی باز نویسی کردم و هنوز هم به نتیجه قاطعی نرسیدم .دوست دارم مرگم نزدیکیهای غروب باشد ،گرگ و میش غروب!!!

چیزی که اصلا دوست ندارم این است که پیکره ام بخصوص صورتم آسیب زیادی دیده باشد ،حداکثر یک کبودی یا جای زخم ،ترجیحا روی پیشانی !

پائیز را برای مرگ ترجیح می دهم ،شاید چون تصویر من از مرگ گره خورده به تصویر های مرگ مادرم باشد در پائیز ۸۳ ،شاید هم نه !! در هر صورت دوست ندارم که مراسم به خاک سپاری خیلی شلوغی داشته باشم ،،دوست ندارم که قبرکن ها خاک رویم بریزند و دوست دارم که نم باران،یا حتی باران شدیدی بیاید.دوست ندارم صدای جیغ و داد بیاید.

می خواهم که مراسم در هیچکدام از محلهای رسمی مثل مسجد ،رستوران و...نباشد ،اصلا از مراسم زمان دار و مشخص و با پذیرایی های معمول خوشم نمی آید.بیشتر ترجیح می دهم که خانه ام محل جمع شدن کسانی باشد که دوست دارند در این موقعیت کنار هم باشند .

چند آهنگ هم هست که دوست دارم پخش شود .

و خانه نیمه تاریک را ترجیح می دهم ، عاشق شمع هستم ،هرکجا که باشد ،خانه ،قبرستان ،...

 

به آن فکر می کنم ،جزئیاتش برایم جالب است ،با خودم می گویم ،تو که دیگر نیستی ،این به سلیقه بازماندگان بستگی دارد.اما این موضوع برایم کشش خاصی دارد.مثل یک معاشقه کوتاه با زنده بودن الانیم ، با کلماتی بی ربط  که در میانه راه باید از آن بازگشت...

 

ای کاش برای آخرین بار دستان تو را در دستم لمس می کردم

 

ای کاش یک بار دیگر در چشمان همچون دریایت نگاه می کردم

 

ای کاش برای آخرین بار حس تو را در مورد خود می دانستم

 

ای کاش برای اولین بار سر روی شانه های پر مهرت می گذشتم

 

ای کاش در کنارم می ماندی و مرا تنها نمی گذاشتی