الان پنج روز که مادر بزرگ پیش ما نیست . اونم رفت . رفت پیش مادرم . پیش پدرم . خدا رحمتش کنه.
حس تنهایی غریبی دارم . از روزی که مادرمو از دست دادم وجود مادر بزرگ کمی آرومم می کرد . درست که ازش خیلی دور بودم و نمی دیدمش ولی همین که می دونستم هست و خیلی دوستم داره بهم دلگرمی می داد . حالا دیگه اونم نیست . از وقتی مارد نداشتم مادر مادرم برام مثل مادر بود .
خدا همه عزیزامو دونه دونه ازم گرفت . دیگه امید ندارم . فقط زندگی می کنم چون فرشته کوچولوی من خواهر کوچولوم هم داره زندگی می کنه . وگر نه ادامه نمی دادم .
دردناکه...میدونم. ولی خدا باهاته....ناامید نباش دوست من...(خدا رحمتشون کنه.)