من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم
که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم
من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
هراس از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره
اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم
می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم
زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن
ظریفاشون زود میمیرن،دیرتراونا که سختن
این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا
به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا
کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره
یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره
به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره
می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از پرسید :" می گویند که فردا شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هـــــیچ کمکی چگونه می توانم برای زند گی به آنجا بروم؟"
خداوند پاسخ داد :" از میان بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد ."
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
-اینجا در بهشت ، من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد :" فرشته ی تو برایت آواز می خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
کودک ادامه داد:" من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟"
خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد می دهد که چگونه صحبت کنی ."
کودک با ناراحتی گفت :" وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کار کنم ؟"
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :" فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ."
کودک سرش را برگرداند و پرسید :" شنیده ام درزمین انسان های بدی هم زند گی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟"
-"فرشته از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود."
کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ، ناراحت خواهم بود."
خداوند لبخند زد و گفت :" فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صدایی اززمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :" خدایا ! اگر باید همین حالا بروم. لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید."
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :" نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی."
در تب وتاب گیروداری دیگر مانده ام .زمانش را به یاد ندارم یک روز یک ماه ...اصلا هیچی به خاطر ندارم فقط میدانم چندی است که میان بازوان مردی که میتواند تمام جهان را در آغوش بگیرد حبس شده ام .له شده ام ومیخواهم بگریزم .خودم راخلاص کنم ورها شوم وکوی به کوی بروم .نفس بکشم .شعر بخوانم وبی واهمه از مردی لاغر ولی باهیبت فریاد بزنم .شعر بخوانم ونسیم صبحگاهی بهاری را فروببرم وپوستم را به گرمای محو خورشید بسپارم .
سخن از گرمی دست من و توست
که چه محتاج تر از دیروز است
چه محتاج تر از دیروز است
محتاج تر از دیروز است
محتاج تر از دیروز است
بازی . . .
اول ؛
نوبت تو بود
آن روز عصر
نزدیک غروب ؛
سرت را به دیوارگلی کلبه گذاشتی
چشمانت را بستی
و شروع کردی به شماره کردن ؛
۱۰
۲۰
۳۰
. . .
دلم نمی آمد سر در گمی ات را ببینم
اصلا طاقتش را نداشتم
رفتم کمی آن طرف تر
پشت درخت توت ایستادم
و دستانم را دور درخت حلقه کردم
تا به راحتی ببینی شان
. . .
۹۰
۱۰۰
سرت را از دیوار برداشتی
چشمانت را باز کردی و آمدی به سمت من ؛
دستانم گرمی دستانت را حس کرد
. . . .
حالا نوبت من است
دلشوره دارم . . .
دلشوره . . .
دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره . . .
دلم نمی خواهد حتی لحظه ای نبینمت