کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

کویر

گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به فرشته ها به باران برسان سلام ما را...

مادر بزرگ

الان پنج روز که مادر بزرگ پیش ما نیست . اونم رفت . رفت پیش مادرم . پیش پدرم . خدا رحمتش کنه.
حس تنهایی غریبی دارم . از روزی که مادرمو از دست دادم وجود مادر بزرگ کمی آرومم می کرد . درست که ازش خیلی دور بودم و نمی دیدمش ولی همین که می دونستم هست و خیلی دوستم داره بهم دلگرمی می داد . حالا دیگه اونم نیست . از وقتی مارد نداشتم مادر مادرم برام مثل مادر بود .
خدا همه عزیزامو دونه دونه ازم گرفت . دیگه امید ندارم . فقط زندگی می کنم چون فرشته کوچولوی من خواهر کوچولوم هم داره زندگی  می کنه . وگر نه ادامه نمی دادم .

من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم
که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم
من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
هراس  از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره
 
 
اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم
می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم
زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن
ظریفاشون زود میمیرن،دیرتراونا که سختن
 
 
این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا
به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا
کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره
یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره
به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره
می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره

 

 

سیاهچاله

لحظه هایی بر من گذشت که انگار قرنها در آن زندگی کرده ام ... عمق تجربه در آن لحظات آنقدر زیاد بود که کلمه ای جز سیاه چاله برای آن نمی یابم...

فرشته یک کودک

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از پرسید :" می گویند که فردا شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هـــــیچ کمکی چگونه می توانم برای زند گی به آنجا بروم؟"
خداوند پاسخ داد :" از میان بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد ."
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
-
اینجا در بهشت ، من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد :" فرشته ی تو برایت آواز می خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
کودک ادامه داد:" من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟"
خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد می دهد که چگونه صحبت کنی ."
کودک با ناراحتی گفت :" وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کار کنم ؟"
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :" فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ."
کودک سرش را برگرداند و پرسید :" شنیده ام درزمین انسان های بدی هم زند گی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟"
-"
فرشته از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود."
کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ، ناراحت خواهم بود."
خداوند لبخند زد و گفت :" فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صدایی اززمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :" خدایا ! اگر باید همین حالا بروم. لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید."
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :" نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی."

 

در تب وتاب گیروداری دیگر مانده ام .زمانش را به یاد ندارم یک روز یک ماه ...اصلا هیچی به خاطر ندارم فقط میدانم چندی است که میان بازوان مردی که میتواند تمام جهان را در آغوش بگیرد حبس شده ام .له شده ام ومیخواهم بگریزم .خودم  راخلاص کنم ورها شوم وکوی به کوی بروم .نفس بکشم .شعر بخوانم وبی واهمه از مردی لاغر ولی باهیبت فریاد بزنم .شعر بخوانم ونسیم صبحگاهی بهاری  را فروببرم وپوستم را به گرمای محو خورشید بسپارم .

قیزیل گول اولمایایدی
سارالیب سولمایایدی
بیر آیریلیق بیر اولوم
هیچ بیری اولمایایدی

پدر

پدرم دیده بسویت نگران است هنوز         غم نادیدن تو بار گــــران اســــت هنوز
آنقدر مهر و وفا بر همگان کــردی تو         نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز
 
 
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا نا گه ز یکدیگر نمانیم .
خیلی دلم برای پدرم تنگ شده الان یک هفته است که از پیش ما رفته . کاش حداقل مادرم زنده بود تا سر روی دامنش میذاشتم و هاهای گریه می کردم .

  

سخن از گرمی دست من و توست

که چه محتاج تر از دیروز است

            چه محتاج تر از دیروز است

                   محتاج تر از دیروز است

               محتاج تر از دیروز است

 

سرخ جامه ای که منم

شکم هفت کوه پاره شد
زهدان چهار دریا سترون
لبان درختان
بنفش ماند
و ریشه های دیوانه
در زیر خاک
خود را از اسارت هم
رها کردند
پرده ی گوش سنگ
پاره شد
درختان دیوانه کر شدند
انسان جائی
برای تدفین جسم خویش
نمی یابد.
انسان جائی
برای تدفین خویش
نمی یابد.
لباس تن من
در خیاط خانه کدام آسمان
دوخته شد
چه تنگ است
چه تنگ است
چه تنگ است
تنفس عشق
در این لباس چه سخت است
چرا پوست مرا
کوچکتر از روحم بافتی؟
چرا برای اْقیانوس قلبم
خط پایای نکشیدی
چرا شهوت کوه را
مهار کردی
امّا مرا تشنه عشق زائیدی
وقتی که ماه قاعده شد
و قطره های خون
بر زبان درخشنده ی آبشارها چکید
مردان خشمگین
در غاری جمع شدند
تا منشور ابدی ناموس را
بنویسند
چرا گوش هایم
آنقدر حساس نبود
تا صدایشان را بشنوم؟
پوست بالشم هر شب
با اصوات کْهن
پاره میشود و
در خوابهایم پیامبری
با صورت بزک کرده
به دنبال پسران چهارده ساله می دود
و پردهُ پنجره اش
شیشه ی سُرخابی زنی ست
که می خواست قدیسه بماند
اطاق افیون
اطاق افیون
بر منقل های عشرت
خم شده اند مردانی که
شیرازه ی عشق را
پاشیده می خواهند
زنان ،
گره قالی های نیمه بافته را
از خشم با دندان میجوند
خانه در دود غوطه ور است
خانه از دود به خود می پیچد
مردان کوچک
در کنج حیاط
به مرغان زنده
تجاوز می کنند
وضو می گیرند
و نمازشان را
بر شلیته ی سرخ فاحشه ها میخوانند
من از پنجره ام می بینم
من در خوابهایم میبینم
من می دانم
از آلت تناسلی دیوها
تا بکارت آن فرشته ای
که هنوز در خواب است
راه درازی نیست
قرآن بخوانید
قرآن بخوانید
بر مزار عشق
بر مزار انسان
وقتی دختر نُه ساله
در حجله آموزش شهوت می بیند
مرد پیر دعائی می خواند
بر آلت خویش فوت میکند
و نطفه مرگ
شب را تاریکتر می سازد
در خواب گاههای شیخان عرب
خواهران کوچک من
هم کنیزند
و هم ، همخوابه
اسکندر گجسته
دست در دست رکسانه
از کوچه های شهر شوش
با افتخار میگذرد
خواهرانم را نفروشید
ما گرسنه عدالت بودیم
فقط همبن!
لباس تا کرده مادرانم
در صندوق خانه های قدیمی
هنوز منتظر عشق اند
مردان حجره های مقدس
در تاریکی جلق میزنند
و سپس در روشنائی
توبه میکنند
توبه میکنند
توبه میکنند

قرآن بخوانید
قرآن بخوانید
بر مزار شرف
بر قبورعاشقان قدیمی.

النگوی طلایی زنان بیوه
در صندوقچه ی شیخ چه میکند؟
بوی تریاک می آید
بوی تریاک می آید
کودک گرسنه ای
که شیشه ی دوایش
در بازار حُقـّه معامله میشود
در خواب می میرد
دختران کوچک کال
گس،
نارس ،
در رختخواب شیخ
از ترس
به خود می شاشند
در آسمان شهر
داس سرخی تاب میخورد
و روُیت ران سپید مقدس
غسل را بر همه ی مردان
واجب می سازد.

قرآن بخوانید
بر مزار عشق
بر مزار شرف.

تصویر داروین
زیر نشیمن گاه شیخ چه میکند؟
اسکناسهایی که بوی نفت می دهند
لای پستان زن قاضی شرع
از چه خبر میدهد؟
در پشه بند مقدس
هر شب
همه به هم
تجاوز می کنند
و هر صبح
با آب نطفه ی یکدیگر
وضو میگیرند.

کاش پوست تن من
به وسعت روحم بود
کاش پوست تن من
به وسعت روحم بود.

این خدایی که آیه هایش
بر دوایر شهوت میچرخند
در کدام آسمان پنهان شده
که با چشمان بسته
پیامبر میگزیند
این خدایی
که به سوی تن من
سنگ می اندازد
چرا هر شب
خواب پستانهای مرا می بیند؟
چرا مغز پیامبرانش را
از اندیشه ی جسم من
رها نمی سازد؟
در کوچه های لجن
نئون ها بی رونقند
خواهران کوچکم را
به شیخان عرب مفروشید
ای جانیان مستعرب
عبایتان بوی مرگ می دهد
و چادر من
به بالهایم تبدیل می شوند
شما که
زنانتان
در حرم های خانگی
با کلاه گیس بور
منتظر عشق اند
در روسپی خانه چه میکنید؟
در کوچه های افغانستان
سگان خانگی
از گوشت انسان
سیر میشوند
و ماهیگیران جنوب
به جای ماهی
دست و پای گم شده خویش را
صید میکنند
کاش یزدگرد یاغی بود
کاش میدانستم
در آن کتاب
چه وعده داده بودند
چرا گوشهایم نشنیدند
چرا صدای بابک و سهروردی را
نشنیدم
چرا درب خانه را
به روی جانیان سیاهپوش
باز کردم؟
معجون خواب آور را
چه کسی در پیا له ی آبم ریخت ؟

چه خواب موحشی
امروز با بوی تعفن تو
بیدار شده ام
می شنوی
امروز امروز
با بوی تعفن کلام تو
قانون تو
کتاب تو
بیدار شدم
هشدار
که بیداری ام
ابدی ست.


برگرفته ازکتاب :سرخ جامه ای که منم

بازی

بازی . . .

 

اول ؛

 

نوبت تو بود

آن روز عصر

نزدیک غروب ؛

سرت را به دیوارگلی کلبه گذاشتی

چشمانت را بستی

و شروع کردی به شماره کردن ؛

۱۰

۲۰

۳۰

. . .

دلم نمی آمد سر در گمی ات را ببینم

اصلا طاقتش را نداشتم

رفتم کمی آن طرف تر

پشت درخت توت ایستادم

و دستانم را دور درخت حلقه کردم

تا به راحتی ببینی شان

. . .

۹۰

۱۰۰

سرت  را از دیوار برداشتی

چشمانت را باز کردی و آمدی به سمت من ؛

دستانم گرمی دستانت را حس کرد

. . . .

حالا نوبت من است

 

دلشوره دارم . . .

دلشوره  . . .

دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره . . .

 دلم نمی خواهد حتی لحظه ای نبینمت

دلم نمی خواهد حتی لحظه ای احساس کنم با من نیستی

 

فرشته کوچولوی من خیلی دوست دارم .

تولدت مبارک  خواهر کوچولوی من .

هیچ وقت شبی که به دنیا اومدی یادم نمیره . خیلی خوشحال بودم .همیشه دلم یه خواهر کوچولوی مهربون می خواست که مثل خواهر بزرگم دلش یخی نباشه .

خدا هم یه خواهر مهربون بهم داد .خواهر کوچولوی عزیزم خیلی دوست دارم .

 

هر چه کنی به خود کنی

من آدم بدی نیستم . یعنی دوست ندارم باشم .همیشه دوست دارم به دیگران کمک کنم .بعضی ها معتقدند چنانچه بخواهی به دیگران ضربه وارد کنی به همان نسبت ضربه می خوری .یعنی هر چه کنی به خود کنی .
یه نفر هست که بد جور کارش گیر منه .منم داشتم کارشو انجام میدادم ولی کاری کرد که حالم گرفته شد . خیلی ناراحت شدم .حالا موندم کارشو ادامه بدم یا نه بهونه بیارم . انوقت خودش می فهمه چی کار کرده .
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی .