بازی . . .
اول ؛
نوبت تو بود
آن روز عصر
نزدیک غروب ؛
سرت را به دیوارگلی کلبه گذاشتی
چشمانت را بستی
و شروع کردی به شماره کردن ؛
۱۰
۲۰
۳۰
. . .
دلم نمی آمد سر در گمی ات را ببینم
اصلا طاقتش را نداشتم
رفتم کمی آن طرف تر
پشت درخت توت ایستادم
و دستانم را دور درخت حلقه کردم
تا به راحتی ببینی شان
. . .
۹۰
۱۰۰
سرت را از دیوار برداشتی
چشمانت را باز کردی و آمدی به سمت من ؛
دستانم گرمی دستانت را حس کرد
. . . .
حالا نوبت من است
دلشوره دارم . . .
دلشوره . . .
دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره . . .
دلم نمی خواهد حتی لحظه ای نبینمت